زندگی زیباست........
با سلام حضور همه دوستان عزیز
نمیدونم حقیقتش وقتی یک مادر یا خواهر محترم برای گل پسر یا برادرش دنبال دختر میگردند باید به کمالات دختر نگاه بیندازند یا به آرایش و ...
دیروز خواهری که دوست داشت برای برادرش زن بگیره ، و دوست داشت منو ببینه.. نشستیم با هم حرف زدیم. میگفت مادر من میخواد برای پسرش عروسی بگیره ، آرزو داره که عروسش لباس عروس بپوشه!
خب تا این جا خوبه... هیچ ایرادی هم نداره
میگفت خواستگاری یک نفر که رفته بودند، دختر خانومه میگفت من لباس عروسی نمیپوشم من کف نمیزنم ..
من اینا رو ایراد میبینم... کلا این جور مسایل باعث میشه که بیراهه بریم. دقت کنید کف زدن ایرادی نداره، لباس عروس پوشیدن هم ایراد نداره.
چیزی که ایراد داره ، اینه که ما همه چی رو با هم میخواهیم! وسایل لهو و لعب و با اینا قاطی میکنیم
من بهشون گفتم من با اینا مشکل ندارم. من عقایدی دارم واسه خودم. من اعتقادات طرف برام مهمه.
میگفت ما خونه ماهواره داریم و مامانم میگه عرسمون هم باید مثل خودمون باشه !
من گفتم ماهواره نمیبینم و ماهواره هم نداریم.
من سال 81 رفتم حج عمره. خونه خدا رو دیدم... حالا حرف از ماهواره و ... میزنی.
تازه جالبش اینجاست که خودشونو مذهبی هم معرفی میکرد.
ما داریم کجا میریم؟
همان طوری که اشاره شد، کاشف اصلی سیستم خوددرمانی بدن توسط پروفسور ارجمند جناب آقای خرسند کشف گردیده است وی چگونگی این کشف بزرگ و حیاتبخش طی مقالهای تحت عنوان داستان کبوتران مطرح که به خلاصهای از این مقاله که به رشته تحریر در آمده و خیلی هم جالب و خواندنی است اشارهای به کشف این سیستم مینمایند. ایشان اشاره میکند هنگامی که در سن کودکی 8-9 سال سن داشتم متوجه به این اصل شدم و اضافه نمودهاند که هنگامی که در ایوان خانهمان که در خرمشهر بودم به اتفاق سایر برادران و خواهر خود نهار صرف میکردهایم. تا اینکه یک روز یکی از برادرانم علاقه شدیدی به کبوتر داشت و نام وی هم بیژن بود و او همیشه کبوترها را وادار به پرواز میکرد
حتی آنها به قدری سریع و چابک بودهاند و پروازشان خیلی سریع بود و در آسمان اوج میگرفتهاند تا آن جایی که از دیدگان همه محو میشدند،
و پس از ساعتها پرواز دوباره به خانه بر میگشتهاند و در حیات خانه مینشستهاند، و طبق روال گذشته و همیشگی علاوه بر آب به آنها غذای خام مانند گندم، ارزن که طبیعی و فاقد مواد شیمیایی بودهاند و پخته نشدن به آنها توسط برادرام بیژن داده میشد، تا اینکه یک روز به هنگام نهار که همگی ما در ایوان خانه نشسته بودهایم و نهار که با پلو همراه بود صرف میکردهایم برادرم بیژن مقداری غذای خام مانند گندم در مقابل کبوترها ریخت و برگشت و در کنار سفره نهار نشست، پس از مدتی کبوترها دانه خام را خوردند و ما که مشغول نهار بودهایم آنها به ما نزدیک شدند و به خاطر اینکه برادرم بیژن مجدداً بیشتر دانه خام نریزد من بلند شدم و با خودم مقداری پلو (برنج پخته) بردم و نزد آنها ریختم و مشاهده کردم دیدم کبوترها به سمت پلوها رفتند و با کمال تعجب دیدم که آنها حتی دانهای از پلوها را نخوردند و مجدداً بازگشتهاندو نخوردن پلو توسط کبوترها موجب شد که خواهر و برادرانم به من ریشخند بزنند و مرا با اسم «نمکو» که در آن دوران مرا صدا میکردند گفتهاند که همین طوری که خودت پلوها را پیش کبوترها ریختهای خودت هم باید آنها را جمع کنی.
در آن زمان بود که چرا این کبوترها نسبت به پلوهای ریخته بی توجه و بی اعتنا بودهاند تعجب مرا برانگیخت و پیش خودم فکر کردهام که باید حکمتی در کار این کبوترها باشد که ما انسانها از آن بی خبر و غافلیم. پس از این قضیه آقای پروفسور خرسند اشاره داشتهاند که چرا کبوترها نسبت به پلوهای پخته شده بی اعتنا گردیدهاند در زمان فکر و نقشهای به مغزم خطور کرد تصمیم گرفتهام هنگامی که سایر اعضاء مخصوصاً برادرم بیژن به اتاق برگشتهاند، من به بهانه جمعآوری پلوهای ریخته شده و هیچ کدام از کبوترها حتی دانهای آنها را نخوردهاند و مرا پیش خواهر و برادرانم بور ساختهاند دو تا کبوترها را گرفته و با خود به زیرزمین خانه بردم و آنها را در حلبی خالی روغن زندانی نمودهام و سه الی چهار سوراخ برروی حلبی هم ایجاد نمودهام که آنها بتوانندبه راحتی نفس بکشند. به هر حال من از پلوهایی که جلوی آنها ریخته و همچنین از باقیمانده پلو خودم در یک ظرف ریخته وبه همراه ظرف آب در جلو آنها گذاشته و به اتاق خودم برگشتم، پس از چند ساعتی مجدداً از سوراخ حلبی نگاهی به درون آن انداختم ، متوجه شدهام که کبوترها اصلاً دانهای از پلوها را نخوردهاند و در گوشهای از حلبی و دور از پلوها قرار داشتهاند، بعد از اینکه چند بار به آنها سر زدهام ولی دیدم باز هم آنها از خوردن پلوها اکراه نمودهاند. بنابراین به دلیل گرسنگی زیاد و شدید که در کبوترها به وجود آمد آنها اقدام به خوردن و نوک زدن پلو شدند این کار تا چهارده روز ادامه داشت و مرتباً برای آنها پلو ریخته شده و آب میبردم و متوجه شدم که روز به روز بی اعتنایی آنها کمتر میشد.
از طرف دیگر برادرم بیژن مرتباً در جستجوی دو تا کبوتر گمشده خود بود و آنها را نیز به اسم میشناخت و ایشان به این نتیجه رسیده کهبهاحتمال زیاد آن دو کبوتر به پروازهای دور رفتهاند و مجدداً باز خواهند گشت، زیرا قبلاً چند بار این مسئله برای وی پیش آمده بود.
بالاخره یک روز برادرم بیژن در خانه نبود و من آن دو کبوتر زندانی شده را از درون حلبی خارج نمودهام سپس از زیرزمین خارج شدم تا بررسی کنم که آیا آن دو کبوتر با توجه به تغییر تغذیه چه تغییری نمودهاند، در اولین تغییر که برای من خیلی محسوس بود دیدم که هر دو کبوتر خیلی چاق شدهاند و چاقی آنها بد قواره بود و دلیل این بد قوارگی عدم تحرک و ثابت بودن در یک محل بود و در من این حس ایجاد شد که سینه آنها نسبت به پاها و رانها که باریک بوداند وکاملاً بزرگ شداند، آنها را در حیاط رها کردام و دیدم هیچگونه حرکتی ازخودشان نشان نمیدهند و مانند جوجههایی که تازه از تخم بیرون آمده باشند و سینه خود راکاملا" روی زمین میکشند وآنها همچنین نمی توانستند روی پاها بایستند و پاهای آنها قدرت کافی نداشتهاند، ودر من این حس به وجود امد که انها مریض هستند.. بله، آنها همان کبوترهایی بودهاند که ساعتهای زیاد در آسمان پرواز اوج میگرفتهاند و آنقدر در آسمان اوج میگرفتهاند که از دیدگان همگی ما محو میشدهاند، حال مریض و بی حال و نه تنها ورزیده و چابک نیستند بلکه قادر به راه رفتن هم نیستند، مجدداً و برای آزمایش یکی از آنها را بلند کردهام و آن را پرواز دهم ولی آن بیچاره مانند یک سنگ و بدون بال زدن با سینه به زمین افتاد، واقعاً این یک حادثه بزرگ و عجیبی بود که این برنجهای پخته (پلو) با آنها چه کار کرده است.
بعد از این مقاله فوق آقای پروفسور خرسند در ادامه میافزاید که بعد از گذشت ماجرای کبوترها، تا اینکه یک روز در همسایگی ما یک زن و شوهر پیری زندگی میکردهاند
هر دوی آنها ما و سایر بچههای محله را همانند نوه خود به حساب میآوردهاند، و ما نیز آنها را بابا و بیبی صدا میکردهایم و آنها به دلیل اینکه زیادی سن و کهولت و همچنین کمسویی چشم غالباً با عصا راه میرفتهاند و یادم هست آنها مرا صدا میکردهاند که کاری برای انجام دهم، در آن زمان یعنی دوران کودکی و در تخیلات بچگانه هر دو آنها را با کبوتر مقایسه میکردهام که نکند آنها هم در طول این سالیان دراز از پلو پخته مصرف میکردهاند، و حالا هر دو آنها ناتوان و با کمک عصا راه میروند، و حتی در آن زمان فکر نکردهام که اندیشههای بچهگانه، تحلیل و تفسیرهای عجیب و غریب در سن 22 سالگی مرا از بیماری هولناکی که تمامی متخصصین دنیا از درمان آن عاجز شدهاند مرا از مرگ قطعی نجات بدهد.
سفر مرگ و کشفی بزرگ
جناب پروفسور خرسند با مدیر اینترنتی غذادرمانی به نام سرکار خانم سیما مصاحبهای انجام دادهاند که خیلی جذاب و خواندنی است. و در مصاحبه ماجرای چگونگی درمان کلیههای فاسد شدهخود را مطرح میکنند. ایشان قبل از پرداختن به مبحث اصلی به ذکر مقدمهای میپردازد و میگوید با توجه به تجربه اتفاقی که در سن کودکی (9 سالگی) برایم اتفاق افتاده یعنی تجربه تغذیه کبوترها و متعاقباً مشاهده عجز و ناتوانی پیرمردها و پیرزنها و فرسودگی آنها که در طول زمان با آن روبرو شدهام و از طرف دیگر بیماریهای مردم در سنین مختلف همه و همه را با تجربه 9 سالگی و تغذیه کبوترها ربط میدارم و به مرور زمان در من شک بزرگ در ارتباط با نحوه تغذیه نوع بشر جمع و ایجاد گردیده است که این امر موجب شد که من بیشتر و بیشتر در این زمینه تحقیق و پژوهش نمایم تا اینکه در سن 22 سالگی از هر دو کلیه سخت بیماری شدم هر دو کلیهام کارایی خود را از دست دادم وآنها خراب و فاسد شداند (البته در سن 14 سالگی)، و در آن زمان دکترها خرمشهر، آبادان، تهران و انگلستان پس از معاینات بسیار و عکسبرداری فراوان و از داروخوریهای بیمورد ، همگی رأی بر فاسد شدن هر دو کلیه من داداند که کلیه چپ فوراً خارج و کلیه راست را پس از چند ماه بعد خارج شود.
و اما ادامه ماجرا به نقل از خود پروفسور خرسند:
ایشان اظهار داشتهاند بعد از اینکه قصد ادامه درمان به تهران سفر کردم تمامی دوستان و فامیل به قصد بدرقه من و حلالیت طبیدن آمده بودند ، زیرا میدانستهاند که دیگر امیدی به دیدار مجدد من با آنها نمیشود، زیرا که تمامی دکترها همگی اعلام کردهاند که هر لحظه امکان از کار افتادن کامل کلیهها وجود دارد و من میخواهم مُرد و شانس عمل جراحی نیز از دست میرود. قبل از عزیمت به تهران به مشهد به قصد زیارت امام رضا (ع) رفتم. در تهران دوستانم به من گفتهاند که دو تا پروفسور وجود دارد به نامهای پروفسور جهرمی و رفعت هر دوی آنها جراح کلیه بودهاند.
در تهران دوستان هر کدام به نوعی از من پذیرایی میکردهاند همگی در جریان کامل بودند و اطلاعداشتهاند که کلیه های من وضع مناسبی و امیدی هم به زندگی نیست ،و به این منظور آنها با من با لطف و محبت برخورد میکردهاند و یا اینکه از من حلالیت میطلبیدند، به عنوان مثال یکی از دوستانم که من در خرمشهر به او 15 ریال دادهام با اصرار میخواست آن پانزده ریال به من پس بدهد به عبارتی میخواست زیر دین من باشد و یا اینکه یکی دیگر از دوستانم به هنگام بازی فوتبال با هم دعوا نمودهایم و من او را کتک زده بودم و او میبایستی از من باید دلخور باشد و با آن وضعیتی که من داشتهام به عنوان خداحافظی با روبوسی میکرد و گفت نباید از من دلخور شوی، و کسان دیگری بودهاند با رفتارشان خبر از مرگ قطعی من میدادند، حتی یکی از همشهریان موافقت نمود یک کلیهاش را به من هدیه بدهد ولی من قبول نپذیرفته ام . و اصرار داشتهام باید راهی برای نجات و درمان کلیه خود پیدا کنم.
به هر حال من در تهران در بیمارستان آریا بستری شدم و چندین بار مورد عمل جراحی بیهوده و بیخودی سنگ کلیه قرار گرفتهام، تا اینکه پروفسور رفعت پیشنهاد نمود که به بهترین بیمارستان لندن بروم و در آنجا معالجه شوم و ایشان نامهای برای یکی از پروفسورهای انگلیسی آنجا نوشته و مرا معرفی نمود. بالاخره در لندن پس از آزمایشات بسیار و همچنین عکسبرداری همان نظرها را تأیید و اعلام داشتهاند که باید کلیه چپ فوراً خارج گردد.
من هم قبول کردهام و یا گفتم با توجه به اینکه در این سن جوانی و با آرزوهایی که در پیش دارم به من تضمین بدهند که من زنده خواهم ماند و یا حداقل راهی برای کلیه راستم فراهم نمایید. ولی متأسفانه این علم قادر به تضمین به من جوان نبود. و در چهره آنها عجز و ناتوانی علم را میدیدیم و کاملا برای من آشکار بود که با ترحمهای ظاهری و مخفی مرگ را برایم قطعی میدانستند، در آنجا یک جراح هندی کار میکرد و گفتند که او در جراحی چهره است و زیر نظر پروفسور اوئن انگلیسی کار میکرد و او سعی میکرد مرا به شیوه و روش خودش مرا دلداری نماید و همیشه از عبارت انشاالله بعد از عمل جراحی کلیه راست شما میتواند دوام بیاره نگران نباشد و... ولی طوری بیان میکرد که من نگران نباشم، او هم ناراحت بود و چارهای جز این نداشت.
بعدها متوجه شدم در هیچ کجای دینا هیچ پزشکی برای هیچ نوعی از بیماری به بیماران خود تضمین نمیدهند ،و این خود بیمار بینوا و بدبخت است که باید از بستگان و یا فامیلهای خود امضاء کتبی بگیرند که چنانچه بیمارانشان فوت گردید مسئولیت فوت وی به عهده امضاءکنندگان باشد بستگان و فامیلهای بدبخت در ریسک سرنوشتساز بیمار تصمیمگیرنده هستند ، نه علم و دانشی (به عبارتی سمی و شیمیایی)که دکترها و پروفسورها که خودشان را در آن متخصص میدانند.
بطور کلی این علم (سمی و شیمیایی) تضمین ندارد و همه در تاریکی مطلق به سر میبرند و در آن تاریکی تیری به آن مریض بینوا و بدبخت رها میکنند، اگر سیستم خودردمانی بیمار از طریق سیستم خوددرمانی بدن راهحل تعادل پیدا کند میگویند که دوا و دکتر وی را خوب کردهاند ولی اگر بیمار فوت نمود میگویند بیمار بدشانس و...
در لندن پزشک متخصص و معروف بیمارستان با آخرین مدل ماشین بنز همراه با راننده مدام در رفت و آمد و همچنین به او با احترام برخورد میکنند کلیههای فاسد بیماران در سراسر کشور انگلستان و همچنین سایر کشورهای جهان را به دلیل فاسد شدن کلیهها آنها را از بدن خارج میکنند، حتی قسمت امور اداری (نرسینگ) آنجا به من تذکر دادهاند که ظرف 48 ساعته آینده باید به آنها جواب بدهم که اتاق عمل را برای من مهیا و کلیهها را از بدن خارج نمایند.
من خیلی غمگین و افسرده بودم با هزاران دلخوشی و همچنین هزینههای بسیار زیاد به کشور انگلستان آمدم ولی متأسفانه خبری نبود، در فکر دوستان و آشنایان بودم توی این فکر بودهام که آیا من آنها را خواهم دید، مانند دیوانهها با خودم حرف میزدم که چرا من در این سن و سال به این درد خانمانسوز گرفتار شدم.
تا اینکه فکرم به تجربه تغذیه کبوترها کشید و ذهن و فکرم به فلسفهای که در من جمع شده دنبال میشد و ظرف مدت 24 ساعت من تصمیم خودم را گرفتهام که نظریه خودم را روی خودم پیاده و تجربه نمایم و با اراده خاصی که در من به وجود آمد بیمارستان معروف لندن که پروفسورهایی با معروفیت جهانی هم دارد، خودم را مرخص نمودام براساس تفکرات و مطالعات زیاد که در من ایجاد شده است روی آوردام و با یک تغییر تغذیه و کنترل غذایی شدید
و ظرف کمتر از سه ماه این هیولای وحشتآور که هم خودم، خانوادهام و سایر دوستانم پریشانخاطر نمودهاند و همچنین صدها دکتر، پروفسور و با استفاده از انواع داروها نتوانستهاند چارهای ایجاد نمایند تنها فقط با یک مشت خرما و گردو و سایر نعمتهای مفید خداوند این بیماری لاعلاج را از تنم خارج نمایم و نجات پیدا کردم.تا این لحظه دهها سال از آن تاریخ میگذرد هر دو کلیه من کاملاً صحیح و سالم و بدون هر دردیکار میکنند،واقعاً خدا به من رحم کرد که در اثر تلقینات آن همه دکتر و پروفسور خودم را به دست آنها ندادهام تا مرا ناقصالعضو نمایند و بعد از بهبود در کشور انگلیس ماندم و به تحصیل ادامه دادم.
بالاخره ماجرای کشف بزرگ خوددرمانی نوع بشر یا سیستم خوددرمانی بدن انسانها در واقع دفع کلیه بیماریها میباشد که نیازمند به تغییر میباشد که در جایی به طور مفصل بحث خواهم گفت و هر جا که رفتم تجربه خود را بازگو میکردم و به آنها میگفتم این دواها و بیمارستان متکی نباشید. در ایران که بودم و در دانشگاه تهران همراه با دیگر دوستانم که با من همعقیده بودهاند طی سالیان دراز مردم را ارشاد میکردهایم، در جراید، در تلویزیون در کشورهای خارجی و غیره مرتباً مصاحبههایی انجام دادهام.
http://www.ghaza-darmani.blogfa.com/
سلام
این روزها سرگرم خوندن مطالب طب قرآنی و طب سنتی بودم که با سایت پروفسور خرسند آشنا شدم...
اگر دوست دارید در موردش بیشتر بدونید سایتش اینه:http://khorsand.org/main/
این روزها با خودم هم غریبه شدم ....
نمیدونم چرا دیگه دنیا بهم نمیچسبه.. . برام شده عذاب.... خیلی دردناک شده اوضاع مملکت و آدماش و ...
به نظر میاد زندگی در دنیا خیلی فراتر از اینه که ما هر روز بخواهیم به مد جدید فکر کنیم و حواسمون به این باشه که چی مد هست و چی مد نیست....
اکثرا یا به فکر تعویض اجاق گاز هستن یا یخچال یا مبلمان یا .... هر وسیله دیگه ای که میشه ازش استفاده کرد....
من امروز توو نت دنبال مدلهای جدید اجاق گاز بودم که دیدم اجاق گازمون درسته که فر نداره ولی میشه باهاش غذاهای خوشمزه پخت .. میشه استفاده کرد.. تازه خیلی هم بهتر از مدلهای جدید هستش که نیاز به تعمیر هم پیدا خواهند کرد
واسه همین تصمیم گرفتم به جای اینکه به این چیزها فکر کنم .. بجای اینکه دل به زرق و برق دنیا بسپارم.... کمی به درستی اعمالم فکر کنم تا فردا پیش خدا شرمگین نشم....
خدا جووون ممنون.. خدایا شکرت
Design By : Pichak |